... انتظار یعنی
همیشه حرف از آمدن مردی بود از روزهای ابتدای درسهایمان، از روزهای قصه های مادربزرگ و
آمدن مردی که در رویاها سپیدپوش بود، آن روزها راحتر میشد پیدایش کرد، و یا حتی بویش را با
تمام وجود حس کرد، هر چه بزرگتر شدیم او بود اما اینبار گویی در مه، دلهایمان دیگر مثل کودکی
رویایی نداشت، قصه ی آمدن ختم شد به قنوت های شکسته، می خواستیم بیاید اما دستهای
خالی عجیب ما را شرمنده کرد، صدایش کردیم در ندبه های بی حس و غریب، آنقدر دلبسته ی
زمین بودیم که آسمان از نگاهمان گم شد، نمی دانم اینبار برای غریبی این دل تنها بگریم یا غریبی
تو مهربان؟ به چشمهای ما نگاه می کنی ردی از دلبستگی عمیق به تو نیست، گاهی غمها با
بهانه ی نداشتنت آغشته می شود و می مانم که این اشکها برای توست؟ یا خودخواهی زمینی
بودنم؟ سرور، بزرگ و ناجی زمینی های بیراهه رفته، برای آمدنت دعا میخوانم و در دعا به خودم
فکر می کنم، برای آمدنت خوبی ها را ردیف می کنم اما مرد میدان که می شوم از خوبی ها عبور
می کنم، شعار برادری و برابری سر می دهم اما من های وجودم مرا از دیگران فرسنگها دور می
سازد و دیدن برادری و برابری رویای آمدن تو، چقدر از ما دلگیری؟ آقای ما ! به حرمت تنها یک نگاه،
فقط یک نگاه، روشنی نگاهت را از دنیای ما دریغ نکن.
Design By : Pichak |