... انتظار یعنی
پا به پای نشانه ها می آیم، تا آنجا که زمین هم به انتهای صبر خودش می رسد و با آوازی که بی شباهت به صور قیامت نیست تکانم می دهد، تو در کدام نقطه ی زمین ایستاده ای که احساست می کنم اما نگاهم نگران در تمام جهت ها می چرخد، ترس؟ دلشوره؟ شادی؟ حس غریبی ست آقا، این روزها بیشتر از همیشه باور دارم که آمدنت نزدیک است، از جمع کردن بساط دستفروش محله که تمام داراییش همان خرده بساطش بود و بی اعتنایی به نگاه های نگرانش، و سفره ی خالی آن روزش، از بستن چشم ها بر آرزوها و حسرت های ساده ی کودکی که هراسان در هیاهوی بوق ممتد اتوموبیل ها سالهاست کودکی را به فراموشی سپرده، از بی تفاوت عبور کردن از کنار بی خانمانی که دستهایش تا انتها در زباله به امید پیدا کردن غذاست، از خنده های بلند هر روزه ی شیطان، از شتاب برای سقوط در قهقرا، از نمازهایی که بوی او را نمی دهد و گامهای شیطان با سرعت همراهیش می کند، از بی هدفی و سرگشتگی انسان، در خفا تجسم حقیقی یک شیطان و در ظاهر نمادی از انسانیت، می ترسم باور کن آقا می ترسم از خودم و از تمام دنیا، دلم عجیب فریاد می خواهد، امروز می فهمم دنیا نقصی دارد آن هم نقصی بزرگ، جایی خالی دارد که پر شدنی نیست، مگر با آمدن تو............. بگو کجای زمین ایستاده ای؟ بگو، بگو، بگو
Design By : Pichak |