... انتظار یعنی
پا به پای نشانه ها می آیم، تا آنجا که زمین هم به انتهای صبر خودش می رسد و با آوازی که بی شباهت به صور قیامت نیست تکانم می دهد، تو در کدام نقطه ی زمین ایستاده ای که احساست می کنم اما نگاهم نگران در تمام جهت ها می چرخد، ترس؟ دلشوره؟ شادی؟ حس غریبی ست آقا، این روزها بیشتر از همیشه باور دارم که آمدنت نزدیک است، از جمع کردن بساط دستفروش محله که تمام داراییش همان خرده بساطش بود و بی اعتنایی به نگاه های نگرانش، و سفره ی خالی آن روزش، از بستن چشم ها بر آرزوها و حسرت های ساده ی کودکی که هراسان در هیاهوی بوق ممتد اتوموبیل ها سالهاست کودکی را به فراموشی سپرده، از بی تفاوت عبور کردن از کنار بی خانمانی که دستهایش تا انتها در زباله به امید پیدا کردن غذاست، از خنده های بلند هر روزه ی شیطان، از شتاب برای سقوط در قهقرا، از نمازهایی که بوی او را نمی دهد و گامهای شیطان با سرعت همراهیش می کند، از بی هدفی و سرگشتگی انسان، در خفا تجسم حقیقی یک شیطان و در ظاهر نمادی از انسانیت، می ترسم باور کن آقا می ترسم از خودم و از تمام دنیا، دلم عجیب فریاد می خواهد، امروز می فهمم دنیا نقصی دارد آن هم نقصی بزرگ، جایی خالی دارد که پر شدنی نیست، مگر با آمدن تو............. بگو کجای زمین ایستاده ای؟ بگو، بگو، بگو
فرقی نمیکند کدام روز هفته باشد که تو بیای و مرا با اشاره هایت مورد خطاب قرار دهی، و من دوباره رو به آئینه بایستم و تمام سیاهی های وجودم را شمارش کنم و آنقدر سر به زیر بشوم که حتی از دید آُئینه محو شوم، تمام روز نگاهم میکنی، و من بی محابا شرم را فراموش می کنم، آنقدر غرق خود می شوم که حتی نگاهت را به فراموشی می سپارم، راستش را بگویم نسیان این روزها طعم خوبی هم ندارد، اما نمیدانم کدام روز من از اسارت زمین و زندگی رها می شوم تا عمق و گرمای نگاهت را بفهمم.
می دانم چقدر دلت برای حماقت های این تن خاکی می سوزد، می دانم که لحظه های کوتاه اتصال را که می بینی دلت تنگ همان آدم های همان لحظه ها می شود، و تو فقط در زمان کوتاهی زیبایی های حقیقی را می بینی و دوباره چهره ها در هاله ی سیاهی فرو می روند، اگر بگویم بی شباهت به دست و پا زدن در باتلاق نیست مرا باور میکنی؟ درست مثل آدمی می شوم که جهت ها را گم کرده گاهی به راست و چپ متمایل می شود، گاهی مسیرهای طولانی می رود اما سرگردان نمی داند کدام نقطه و در کجا و چرا؟ ایستاده، حال من حال آن غریقی ست که دستهایش را به امید نجات از آب بیرون آورده، چه می شود تو آن دستی باشی که به دادش می رسی .
مولای من! سلام. دوباره یک جمعه ی دیگر مرا به تو می رساند، حسابم را از همه جدا کن، این روزها عجیب بوی خاک می دهم، و عجیب تو را به وادی فراموشی سپرده ام، دم از آسمان می زنم و تنم گره خورده به نفس های گرم زمین، همیشه برای دلم می نویسم و گاهی برای تو، این رسم عاشقیست؟ مرا ببخش این روزها گلایه هایم از خودم کم نیست، نوشته هایم بوی نا می دهد، احساسم در مردابی راکد مانده، دست و پا می زند برای رهایی، و تو به موقع به دادم میرسی، زود می آئی، به تو که می رسم شرمنده می شوم که ساعتهای فراموشی امان نمی دهد، آنقدر که دل سرگرم " من" شده فرصتی برای پیدا کردن "تو" نیست، این تپش های دل برای تو نیست، می بینی؟ من هم بوی خاک گرفتم، عهدها فراموش شد، من به زمین برگشتم، بوی آدمها مستم کرد، دیگر گوشی برای شنیدن نواهای آسمانی باقی نماند و نگاهی که با تو بیگانه نبود گم شد، اما دلم ترک خورد و با وصله پینه های روزگار هم درست نمی شود، دعایم می کنی؟ دوباره وقت دلتنگی آمدم اما شهامت می خواهد نامت را بر لب آوردن، حس می کنم نگاهت را گم کرده ام، من کجا جا مانده ام؟ تو را گم کرده ام؟، خودم را گم کرده ام؟ بوی تو دوباره تمام وجودم را پر کرده، می دانم، می دانم.......... بیقراری جمعه ای دیگر حتما دوباره مرا با تو آشتی خواهد داد، چه می شود همین لحظه مرا بشنوی؟ سلامت می دهم، یقین دارم بی پاسخ نمی ماند، دعایم کن.
همیشه حرف از آمدن مردی بود از روزهای ابتدای درسهایمان، از روزهای قصه های مادربزرگ و
آمدن مردی که در رویاها سپیدپوش بود، آن روزها راحتر میشد پیدایش کرد، و یا حتی بویش را با
تمام وجود حس کرد، هر چه بزرگتر شدیم او بود اما اینبار گویی در مه، دلهایمان دیگر مثل کودکی
رویایی نداشت، قصه ی آمدن ختم شد به قنوت های شکسته، می خواستیم بیاید اما دستهای
خالی عجیب ما را شرمنده کرد، صدایش کردیم در ندبه های بی حس و غریب، آنقدر دلبسته ی
زمین بودیم که آسمان از نگاهمان گم شد، نمی دانم اینبار برای غریبی این دل تنها بگریم یا غریبی
تو مهربان؟ به چشمهای ما نگاه می کنی ردی از دلبستگی عمیق به تو نیست، گاهی غمها با
بهانه ی نداشتنت آغشته می شود و می مانم که این اشکها برای توست؟ یا خودخواهی زمینی
بودنم؟ سرور، بزرگ و ناجی زمینی های بیراهه رفته، برای آمدنت دعا میخوانم و در دعا به خودم
فکر می کنم، برای آمدنت خوبی ها را ردیف می کنم اما مرد میدان که می شوم از خوبی ها عبور
می کنم، شعار برادری و برابری سر می دهم اما من های وجودم مرا از دیگران فرسنگها دور می
سازد و دیدن برادری و برابری رویای آمدن تو، چقدر از ما دلگیری؟ آقای ما ! به حرمت تنها یک نگاه،
فقط یک نگاه، روشنی نگاهت را از دنیای ما دریغ نکن.
این روزها غریب نیست قلم در غربتی غریب تو را گریه کند،نام مرا از 1400 سال پیش با نام تو گره
زدند، حرمت تو بود که از ازل تا ابد مرا به نام تو خواهد شناخت،شیعه باشی و عاشورا تو را دلتنگ
نکند؟ عاشورا فقط یک حادثه نیست، عاشورا فقط پرچم سیاه و دلهای ماتم زده نیست، عاشورا
حقیقت برگشت آدمی به فطرت آزادگی،جوانمردی،ایستادگی است، امروز اگر پاهای ما لرزانست
و راست قامتی فراموشمان شده،برای آنست که هنوز درک نکرده ایم نیزه بر دستی که مشکی بر
دوش داشت یعنی چه؟هنوز نمی دانیم انتظار برای آمدن مردی که هرگز به خیمه ها نخواهد رسید
یعنی چه؟ مناجات در دل شب و وداع و دل لرزان خواهری که راه سختی در پیش خواهد داشت
یعنی چه؟ بانو نام تو کافی ست که دل ها آماده ی شکستن شود، تو صحرای کربلا را باید فراموش
میکردی، تو باید اشک و مصیبت را پنهانی و با بغض وداع می گفتی، که من امروز به مسلمان بودنم
در کنار نام مظلوم دنیا ببالم،تو باید عزیزانت را تنها میگذاشتی،بانو حتی فرصت وداع نداشتی، تو
حتی فرصت اشک نداشتی و امروز ندانسته تمام دردهای تو را به فراموشی سپرده ام، و عاشورا
فرصت گریستن بر خودم و دنیای فراموشی هایم می شود، عاشورا چیزی بی شباهت به معجزه
نیست، معجزه ی آشتی بشر با مردانگی، خویشتن شناسی، رسیدن به یقین و باور اینکه کل یوم
عاشورا، و کل ارض کربلا.
Design By : Pichak |